تعطيلات تابستان شروع شده بود. در دالان ليسه پسرانه لوهاور شاگردان شبانه روزي چمدان بدست، سوت زنان و شادي كنان از مدرسه خارج مي شدند . فقط مهرداد كلاه ش را بدست گرفته و مانند تاجري كه كشتيش غرق شده باشد بحالت غمزده بالاي سر چمدانش ايستاده بود . ناظم مدرسه با سر كچل ، شكم پيش آمده به او نزديك شد و گفت:
- شما هم مي رويد ؟
مهرداد گوشهايش سرخ شد و سرش را پائين انداخت ، ناظم دوباره گفت:
- ما خيلي متأسفيم كه سال ديگر شما در مدرسة ما نيستيد . حقيقتًا از حيث اخلاق و رفتار شما سرمشق شاگردان ما بوديد ، ولي از من بشما نصيحت ، كمتر خجالت بكشيد ، كمي جرئت داشته باشيد ، براي جواني مثل شما عيب است . در زندگي بايد جرئت داشت !
مهرداد بجاي جواب گفت :
- منهم متأسفم كه مدرسة شما را ترك ميكنم !
ناظم خنديد ، زد روي شانه اش ، خدا نگهداري كرد ، دست او را فشار داد و دور شد . دربان مدرسه چمدان گذاشت . مهرداد را برداشت مهرداد و تا آخر خيابان آناتول فرانس آنرا همراهش برد و در تاکسی گذاشت مهرداد هم به او انعام داد و از هم خداحافظی کردند.
نه ماه بود كه مهرداد در مدرسه لوهاور مشغول تكميل زبان فرانسه بود . روزيكه در پاريس از رفقايش جدا شد مثل گوسفندي كه بزحمت از ميان گله جدا بكنند ، مطيع و پخته بطرف لوهاور روانه گرديد . طرز رفتار و اخلاق او در مدرسه طرف تمجيد ناظم و مدير مدرسه شد . فرمانبردار ، افتاده و ساكت ، در كار و درس دقيق و موافق نظامنامة مدرسه رفتار ميكرد . ولي پيوسته غمگين و افسرده بود . بجز اداي تكاليف و حفظ كردن دروس و جان كندن چيز ديگري را نميدانست . بنظر ميآمد كه او بدنيا آمده بود براي درس حاضر كردن ، و فكرش از محيط
درس و كتاب هاي مدرسه تجاوزنمی كرد . قيافة او معمولي، رنگ زرد، قد بلند، لاغر، چشمهاي گرد بي حالت ، مژه هاي سياه، بيني كوتاه و ريش كوسه داشت كه سه روز يكمرتبه ميتراشيد . زندگي منظم و چاپي مدرسه ،خوراك چاپي ، دروس چاپي ، خواب چاپي و بيدار شده چاپي روح او را چاپي بار آورده بود . فقط گاهي مهرداد ميان ديوارهاي بلند و دودزده مدرسه و شاگرداني كه افكارش با آنها جور نميآمد ، زباني كه درست نمي فهيمد ، اخلاق و عاداتي كه به آن آشنائي نداشت ، خوراكهاي جور ديگر ، حس تنهائي و محرومي مينمود، مثل احساسي كه يك نفر زنداني بكند . روزهاي يكشنبه هم كه چند ساعت اجازه مي گرفت و بگردش ميرفت ، چون از تآتر و سينما خوششنمی آمد، در باغ عمومي جلو بلديه ساعتهاي دراز روي نيمكت مي نشست ، دخترها و مردم را كه در آمد و شد بودند
ادامه داستان در فایل pdf
No comments:
Post a Comment
شــمــا چــطــور فــکــر مــی کــنــیــد؟؟